ما برای نگهداری اسلحه و مهمات نیاز به کانتینر داشتیم . پاسداری داشتیم اهل آبادان به نام اکبر پاسالار که بچه خیلی زرنگ و پیگیری بود .
: روزی به اوگفتم
اکبر! می توانی چند تا کانکس وکانتینر برای ما گیر بیاوری ؟
: با لهجه مخصوص خودش گفت
! ها ککا ! کارت نباشه ! یه مأموریت به مو بده می رُم دنبالش -
! رفت مأموریت واز آبادان خارج شد . چند روز بعد بچه ها گفتند از وزارت بازرگانی با تو کار دارند
: خیلی تعجب کردم . گفتند
! یکی از مسئولان وزارت بازرگانی کارت داره -
: تلفن را برداشتم و گفتم
بفرمائید -
: احوالپرسی کرد . خودش رو معرفی کرد . بعد گفت
. آقا ! من حاضرم تمام کانتینرهای موجود در ایران را به شما بدهم به شرطی که این آقای پاسالار را برگردانی آبادان
: پرسیدم
مگر چه شده ؟ -
: آن مسئول گفت
شب و روز را از من گرفته . می خوام برم دفتر کارم ، می بینم اونجاست ! نماز می خوانم ، کنارم نشسته ! می خوام بروم خانه ، جلو در خانه ام منتظر من است ! این را برگردان آبادان ، من قول شرف می دهم هر چه کانتینر توی ایران هست بار بزنم و به آبادان بفرستم .
: با اکبر تلفنی صحبت کردم . گفتم
. این بنده خدا رو چکارش کردی . خیلی شاکی و کلافه بود -
: اکبر گفت ! کارت نباشه کانتینرت حله -
: دو ، سه روز بعد از مرز باکو زنگ زد وگفت :
- من الان در مرز باکو و آذربایجان هستم ! با آقای استاندار هماهنگ کرده ایم که مقداری کانتینر برای ما بفرستد -
: گفتم
! چند تا -
اکبر گفت ! صد تا -
: با حیرت گفتم
چی ؟ -
! صد تا ! اگر کمه اضافش کنم -
: گفتم
! خدا خیرت بده ! صد تا کانتینر می خواهم چه کار کنم ، توی آبادان جا نیست ! چند تایی می خواستم نه صدتا-
: اکبر گفت
! حالا می آرم برای استان . هر کی خواست ببره -
! صد تا کانتینر بار زد آورد خوزستان ، چند تا رو خودمان برداشتیم و مابقی رو به این آن بخشیدیم.
چند تا کانتینر رو شبانه روز و از جاده شهید شهشهانی به آبادان آوردند .
( کتاب سرباز سالهای ابری - خاطرات عبدالحسین بنادری ) گفت گو وتدوین سید قاسم یاحسینی. نشر فاتحان